خیلی خیلی حس غریبیه... یادم میاد رفته بودیم خانه ی جوان اون مغازه گوگوریه.. تمام مدت راه توی تاکسی به همین حس دچار بودم..... و بعدش و بعدش... اوجش وقتیه که تو فرودگاهی... و همینکه هواپیما میشینه.. یهو همه چی عوض میشه.. اون حس غریب جاشو میده به یک حس عجیب!!!
تائو! فرار به سمت انتزاعات کمکی نمی کند . اما رفتن به سمت جزئیات زندگی می تواند واقعاً یاری رسان باشد . رها شدن از گمانه زنی های فلسفی و فارغ از تامین رویاهای تازه ؛ رو در رو به زندگی نگریستن است .
همینطوره غریب - مثل اینکه در هوا معلقی بدون سفتی زیر پا - ولی به گمونم مثل عادت ما به زمین زیر پامون اونم رو بشه به مرور درش مهارت پیدا کرد - وقتی موقعش بشه فک کنم امکاناتشم خودبخود مهیا بشه مثل فراموش کردن کل گذشته که باعث اون دلتنگیاست عین پاک کردن کامل یه نوار ویدیوئی - البته شایدم بعضی وقتا بشه چیزای مهم رو بیاد آورد - ولی حس غریب و پرماجرائیست و بسیار سخت
نادر است . یکی دو بار بیشتر سراغمان نمی آید... مثل اینکه یه یک تابلو نقاشی، که یک بوم رنگ شده ی سیاه است خیره شوی و دوست نداشته باشی برگردی... پشت سرت را ببینی... تمام آدمها و زرق و برق هایشان
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام دوست عزیز وبلاگ باهالی داری امیدوارم موفق بشی.اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟
کجا داری میری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خیلی حس غریبیه... یادم میاد رفته بودیم خانه ی جوان اون مغازه گوگوریه.. تمام مدت راه توی تاکسی به همین حس دچار بودم..... و بعدش و بعدش... اوجش وقتیه که تو فرودگاهی... و همینکه هواپیما میشینه.. یهو همه چی عوض میشه.. اون حس غریب جاشو میده به یک حس عجیب!!!
تائو! فرار به سمت انتزاعات کمکی نمی کند . اما رفتن به سمت جزئیات زندگی می تواند واقعاً یاری رسان باشد . رها شدن از گمانه زنی های فلسفی و فارغ از تامین رویاهای تازه ؛ رو در رو به زندگی نگریستن است .
این نوشته مسعود رو خیلی دوست داشتم...گرچه نمی شناسمش ولی به شدت به فضایی که توش زندگی می کنم یا لا اقل بهش فکر می کنم نزدیکه.
خدا بیامرزدت!
خیلی خوبه که می نوبسی. شاید تولدی در پیش باشه!
کجا داری میری؟؟؟؟
همینطوره غریب - مثل اینکه در هوا معلقی بدون سفتی زیر پا - ولی به گمونم مثل عادت ما به زمین زیر پامون اونم رو بشه به مرور درش مهارت پیدا کرد - وقتی موقعش بشه فک کنم امکاناتشم خودبخود مهیا بشه مثل فراموش کردن کل گذشته که باعث اون دلتنگیاست عین پاک کردن کامل یه نوار ویدیوئی - البته شایدم بعضی وقتا بشه چیزای مهم رو بیاد آورد - ولی حس غریب و پرماجرائیست و بسیار سخت
زیبا مینویسی - پاینده در عشق باشی
نادر است . یکی دو بار بیشتر سراغمان نمی آید...
مثل اینکه یه یک تابلو نقاشی، که یک بوم رنگ شده ی سیاه است خیره شوی و دوست نداشته باشی برگردی... پشت سرت را ببینی... تمام آدمها و زرق و برق هایشان