امروز آخرین روز سفر است..
خوشحالم از خیلی چیزها و غمگینم در عین حال
شادم که ماندم سر فولی که داده بودم به او...به بهای خیلی از از دست دادن ها..که ارزشش را داشت...و اینکه آن چشمهای آبی مهربان را دیدم باز که پر و خالی می شد و دوستم داشت زیاد...و اینکه یک عالم جاهای غریب کشف کردم تنهایی و شبانه رفتم تا آنسوی این شهر خیلی بزرگ که دوست دارم این مارکوپولو بازی ها را...و آن رود بزرگ و آن جنگل ها که هنوز یاد رابین هود می اندازندت ...و شادم که دستهایم روی زانوهای خودم هست برای بلند شدن و این را بیش از همه دوست دارم...
غمگینم اما...برای مادرم...و برای تمام لحظه هایی که در کنارش نیستم...و برای تنهاییش...
یادم می آید بچه گی هایم را که شیطان بودم و همیشه می خواستم بدوم و دور شوم از او...و بروم یک جاهایی که هیچکس نیاید...او اما می ایستاد و پیرهنم را محکم نگه می داشت...و من تا مرز خفگی دست و پا میزدم...
حالا من دویده ام و رفته ام ...و تکه های پیراهنم هنوز توی دستهایش مانده...
امیدوارم که لندن بت اساس خوش گذشته باشه!
مدت ههاست که بی خبرم از شما و منتظر تا باز برگردی ... نوشته ی آخرم را به حرف اولت اختصاص دادم
مااام مشتاقیم به دیدار ، خوشحالیم که خدمت می رسیم ...